رمان انسانیت

#انسانیت
#پارت۶

پسر مغرور نیم نگاهی به صبا انداخت
-من رئیس تو نیستم!

صبا نفسی کشید و پرسید:
-پس چی صداتون کنم؟

-اسمم فرزاد معینیِ و تو باید آقای معینی صدام کنی

اینبار با دقت بیشتر خیره چهره مغرور فرزاد شد
و پس از چند ثانیه مطیع حرف او سرش را تکاند
-چشم آقای معینی!

فرزاد با دست اشاره زد تا جلو رود
قدم برداشت و در نزدیکی‌اش ایستاد

فرزاد کلیدی بر روی میز قرار داد
سپس یک جعبه کوچک و در آخر یک جعبه باریک و دراز که قابش از ذره سنگ‌های قیمتی پوشانده شده بود،قرار داد

صبا منتطر نگاهش می‌کرد
ابتدا دستش را به سمت کلید برد
-این کلید خونته!

سپس به جعبه کوچک اشاره زد:
-اینم سوئیچ ماشینت

و در آخر به جعبه دراز و قیمتی اشاره زد:
-اینو خودت بازش کن!

صبا نگاهی به جعبه انداخت و شپس دستش را به طرف جعبه دراز کرد
جعبه را در دست گرفت
در جعبه را باز کرد و با دیدن کُلت سیاه رنگ بهت زده لبانش از هم دور شد

-چرا تعجب کردی،از امروز سر و کارت با همینه!

صبا به چشمان پسر مغرور خودخواه مقابلش زل زد
می‌خواست حرفی بزند ولی سکوت کرد
باید صبر و تحمل پیشه کند
لبخند پهنی بر لبان فرزاد نشست
-امیدوارم موفق بشی!

صبا زیر چشمی نگاهش کرد،ترسیده بود بدجور،تا به حال تنها تفنگ آب‌پاش در دست گرفته بود

-اینجا خونه خاله نیست،عمارتی که برای خوشی و زندگی باشه هم نیست،اینجا محل کار ماست همینطور که دیدی آدمای زیادی اون بیرون بودن تو این عمارت حتی زندان............

صبا حرفش را قطع کرد
-من باید چیکار کنم؟

-حق نداری مابین حرفم حرفی بزنی!
دیدگاه ها (۰)

رمان انسانیت

رمان انسانیت

امام علی

رمان انسانیت

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط